سفارش تبلیغ
صبا ویژن



کلبه آرامش






درباره خودم
کلبه آرامش
فرشید
یه کلبه کوچولو واسه آرامش
تماس با من


لینک دوستام
منطقه آزاد
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی کلبه من
کلبه آرامش

آمار نگاهاتون
کل نگاهاتون :2715
نگاه های امروزتون : 0
 RSS 

 

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که

در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود . وقتی از گل فروشی خارج شد ?

دختری را دید که در کنار در نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و

از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه 

گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا? من برای تو یک دسته گل

خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

 

 

 

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود

لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ 

دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست! 

  مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید? بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد?

به گل فروشی برگشت? دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را

به دست مادرش هدیه بدهد. 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تلنگر :  

 

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن 



به قلم » فرشید . ساعت 5:1 عصر روز دوشنبه 90 آبان 2